۱۲ دی۲۲:۳۳
سلام خدای مهربانم
نمی خواستم دیگر مطلبی بگویم اما چاره چیست که دلم که می گیرد دست به قلمم زیاد می شود ...می خواستم فیلم سینمایی جیمی وست وود را نقد کنم از زاویه های مختلف هنری ..می خواستم از فیلم in time بگویم نه برای دیده شدن نه این جا صفحه ای برای دیده شدن نیست ..اصلا مگر دیده شدن مهم است...نه برایم هیچ مهم نیست...یادم می اید که میزان همراهان یکی از شبکه های مجازی ام 700 تایی بود زمانی که تازه آن شبکه راه افتاده بود اما همه را از بین بردم..دیگر برایم مهم نبود...زندگیم متحول شد..فکرم عقایدم پخته تر شد...دوست داشتم که دیگر زندگی کنم...بالا و پایین هایی را داشتم...سخت بود...خیلی...دوست داشتم دیگر کسی من را بفهمد...نمی خواستم زندگی کنم برای زندگی ..نه می خواستم زندگی کنم برای رسیدن به خودش...چه خوب است که زندگی با شهدا شروع شود...چه کسی بدش می آید چه از این بهتر با شهدا بودن....شهید زین الدین را دوست دارم...یکی از شهدایی است که نمی دانم چرا دوستش دارم...رفته در دلم....گلزار شهدا قم...یادم می امد که شهید زین الدین آنجاست..کسی می گفت که نه این جا نیست...پیر مردی گفت...برو جلو تر خودت پیدایش می کنی...راست می گفت...آن جا بود که حالم عوض شد دلم گرفت و شکست از او خواستم کمکم کند...کی می شود حرف هایم را در پشت پرده نگویم....باورت نمی شود....حرف هایی را دارم که دفتر ها می شود...خستگیم آن است که نتواسته ام هنوز خدایم را بشناسم...خدا را از یک بچه ی کوچک کوچک تر می دانم..خیلی از کار ها را در جلوی بچه انجام نمی دهم اما....بماند..بیخیال..خیلی دلم گرفته است از خودم..از اعمالم...کاش می شود بفهمم عاقبتم ختم بخیر می شود یا نه....در دلم اضطراب عجیبی است .....اما دلم قرص است...از وجودش...از بودنش..همین برایم کافیست.