۱۷ دی۱۰:۰۸
سلام عزیزم
تکه گناب.... : - ) ......< مادرم می گفت: قدم!( اسم دختری است که می خواهد با صمد ازدواج کند) زودباش! صدایش کن!! به ناچار صدا زد: ( آقا...آقا....آقا...) خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار طناب را کشیدم و فریاد زدم: آقا ...آقا....آقا صمد!! قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره ی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.>
اصلا این کتاب و مزه میده الان بخونم دوباره...بدجوری یاد تو من و می ندازه....این قده خوبه....عاشقانه ..از اون عشقایی که دوست داریی...آخرش البته گریه داره...ولی نمیگم که خودت بخونی....نمی دونم داری یا نداری کتاب و ...ولی عالیه.....در ضمن خانومی جان خوندن این کتابا بهم انگیزه میده جای نگرانی نیست مطمن....من زندگی می کنم....به بهترین شکل ممکن...چون خدا رو داریم...قربونت برم امانت جون من....اسمت را می ترسم بگویم آخر حیف است اسم به این زیبایی خرج شود...قربانت...راستی...متن هایت بدجور بر دلم می نشیند..خواب را از ما گرفتی...خدا بخیر کند امتحان ها را..عزیز دلمی نگران نباش البته...حواسم است....رنگ و بوی زندگیم را تغییر دادی ....امیداورم حالت خوب باشد نفس جان من....اطاعت امر از جانب ماست نفس جان...این هم تقدیم شما...