نوشته های عاشقانه

خدایا شکرت برای وجودت که تو بهترین ها را برای ما می خواهی

نوشته های عاشقانه

خدایا شکرت برای وجودت که تو بهترین ها را برای ما می خواهی

۲۴ دی۱۷:۴۶
بسم الله الرحمن الرحیم


به نام خالق تو
خدای مهربانم هزاران بار شکرت برای آنچه که دادی و من ناسپاسی کردم...خدایا شکرت...نمی دانم چگونه حسم را بگویم...برای حسی که نمی شود..گفت....از حال و روزی که هیچ وقت یادم نمی رود ...23 دی ماه هزارو سیصد و نود و پنج....حدود ساعت هفت....آیه ی زیبای نور....خطبه عقد جاری شد...و اینجاست تبلور اشک..درچشمانم...برای بالاترین امانتی که در اختیارم گذاشته شد....و زمانی که لمس شد دستان پر استرسش...و می فهمیدم که چه در دل دارد....نازنینم...خوشحالم از این که همچنین نعمتی که به من خدا داد......من نمی دانم چرا لایق این همه زیبایی شده ام....حسرت نبودنت در کنارم این روزها بیشتر احساس می کنم.....از خدا بارها و بارها...خواسته ام شرمنده ی روی ماهت نشوم....نمی دانم...دوست داشتنم را از نگاهم می فهمیدی...حرف ها دارم که هنوز نتوانسته ام بگویم..نمی دانم شاید فردا...یا فرداها بزنم....اما این را مطمنم که کسی را دارم که می توانم تمام حرف هایم را بدون هیچ ترسی..بزنم....و اگر دلم برای تو نازک شده است...نه از روی بچگیم است و نه چیز دیگر.....روح لطیفت مرا بدجوری مجذوب خود کرده...مراقب خودت باش....و در پایان یادمه...که یادته....زیبای مننننننننننننننننننن
برای تو دیگر باید کم نوشت....دیگر وقت عمل است....بهترینم

عاشق | ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۷:۴۶
۲۲ دی۲۲:۵۳
بسم الله الرحمن الرحیم
دیگر باید شروع کنم از نو نوشتن..نوشتن خاطراتی که قرار است آن ها را با هم به بهترین شکل آن شکلی که خدایمان می خواهد انجام دهیم...
به خدایمان دقت کرده ایم....در یک زمان در یک مکان به صدای هزاران نفر آدم گوش می دهد...با هزاران علاقه ی مختلف....این چگونه معبودیست که این چنین قادرست....که اینجاست که می گویند عقل بیشتر از آن نمی گنجد......زشت یا زیبا، غنی باشی یا فقیر فرقی نمی کند هرچه باشی تو را می خواهد...آخر او برایش نمی تواند این مسال بر روی تصمیمش و نظرش تاثیر بگذار....او به نیت و اعمال انسان ها نگاه می کند و خود میبیند زیبای بنده ی خود را....
نمی دانم...اما بعید نمی دانم که اعتکاف اردیبهشت....حکمتی برای داشتن اردیبهشتی در کنارم نداشته باشد....و چه لحظات با شکوهیست....اعتکاف...که خلوت عجیبی بین تو وخدا پدید می آید....تا یک هفته حالم عجیب بود....کاش..کاشش....حالم را بد نمی کردم...دروغ چرا از خدا فرشته ای با وفا را در لابه لای دعاهایم خواستار می شدم...که بتواند من روی سیاه در پیشگاه خداوند را یاری کند....یادش بخیر که در میان جمع بحث که از ازدواج به عمل می آمد تبسمی در چهره های برخی به وجود می آمد....یادش بخیر...رفیق معتکفم گفت....مطمنم سال بعد با همسرت معتکف می شوی....حاجتت را گرفتی کلک....من هم کم نیاوردم و گفتم: ما از خدایمان هست....قرار شد آن شب هرکداممان برعکس برای هم دعا کنیم تا شاید خدا به واسطه ی دعای همدیگر بر حق هم...دعاهایمان را مستجاب کند.....نمی دانستم....که چنین خواهد شد...چنین فرشته ای برای من....از خدا ممنونم...حال چرا امشب...از این موضوع صحبت کرده ام....
حال و هوای عجیب دلت برای من آشکار است...از آن که دوست داری با من صحبت کنی اما عقلت چیز دیگری می گویند...و در واقع جنود عقل و دل...بد جنگی است...عزیزک من...دنیای بدون تو دیگر برایم رنگی ندارد....اسمت در قلبم هک شده است....می دانم نگرانی...نگرانیت را درک می کنم....می فهمم که در میان تمام نگرانیت...دوستم داری را میفهممت.....عزیزکم...یک جا تمام نگرانی هایت را به تن میخرم....این ها نه از چابلوسی است و نه از امر دیگریست...من تو را دوست دارمت نه از برای این که دوست داریم....دوست دارمت بی منت...از آن هایی که دوست داشتنت و ابراز آن به تو آرامشم می دهد....روزها و شب ها کار من شده است...که هرجا نامی و نشانی از توست صبح و شام چک خواهد شد....دست خودم نبود....تو آن قدر با حیا بودی و هستی....که نیاز به فعالیت و گفته خواستی نبود...به ماند که قلبم را پر از عشق خود کرده ای که اگر روزی اسم زیبایت را در خانه به کار نبرم...مزه نمی دهد....همسر جانم....نگران نباش اگر خدا با من باشد همیشه دوست دارمت هستم...همیشه دعایم کن که خدا حافظمان باشد....خیلی حرف ها دارم که اشکم را در می آورد....دوست دارم که بگویم.....بماند...همین بس که تو از جانب خدایم به من هدیه داده شدی...محافظت هستم...زیباترینم...باقیش را اگر توانستم به دستت می دهم که بخوانی...قلبم را گرفتی....مراقبم باش...نفسم با نفس هایت بالا می رود.....شوخی نیست.....بهترینم

عاشق | ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۳
۲۱ دی۲۳:۱۲




امام صادق (ع):

برترین کارها عبارتست از: 1 - نماز در وقت 2 - نیکی به پدر و مادر 3 - جهاد در راه خدا.

بحار الانوار، ج 74، ص 85.


راستش رو بخواین ازتون خجالت کشیده بودم که دیگه مطلب بذارم ولی خب تولد بابایی هم شده نمیشه نذاشت چیزی(نمی دونستم)....درسته ایشون بابا من نبودن درسته این که اصلا هنوز بابامم نشدن..درسته این که اصلا من کیم!...ولی خب من همون روزی که باباتون و دیدیم حس خوبی رو نسبت بهشون پیدا کردم...اگر این حس رو خوب رو نداشتم اصلا نمی تونستم اون شب حرفی رو بزنم...حس اعتماد حس پدری..حس از خودگذشتگی....حس زیبای آرامش..
حدود نیم روزی که با پدرجان بودم حس خوبی رو بهم داد خیلی باهاشون راحت بودم چون فکرشون و عقایدشون به من می خورد و این که ترس نداشتم اگه توپوقی توی حرفام ایجاد می شد....خوشحالم از این که بابایی رو این قدر دوست داری...البته به ماند که حسویم می شود به پدر جان از داشتن دختری مثل شما....قطعا خوبی های ایشون هست که شما را این قدر خوب کرده هست.....بهترین تکیه گاه آدم پدر و مادرش هست...و چه خوب پدر و مادری برای شما خدا آفریده است...خداوند نگه دار این فرشته دل نشین شما در کنار شما همیشه باشد....دیگر خجالت می کشم....ببخشیدم...همیشه زنده باشید..
عاشق | ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۲
۲۰ دی۰۹:۱۸
به نام خالق عشق
سلام دلبر جان
آنقدر ذهنم بر رویش فشار است که نمی دانی.... نه برای خبر سیاسی......نه نمی دانم چه شده ام...ذهنم بدجور خسته است...خستگیش را احساس می کنم...دوست دارم بروم یک جای خلوت...کنار ساحل....پاهایم را در شن زار های ساحل فروکنم....خیسی شن ها را حس کنم...دست هایم را مثل یک کودک چندین ساله وارد آب کنم....کاش می شود....که تو هم باشی و من...به هوای اسمت....نامه زیبای تو را بر لبم تکرار کن....شاید این گونه کمی...دلم آرام گرفت...عزیزکم ببخشیدم( توی پرانتز  یکم فشارم افتاده چیزیم نیست اگه میبینی خوب نمی تونم جانانم جمله بندی کنم چون حالم خوب نیست و دلم نمیاد ازت چیزی نگم قربانت شوم....البته نگران نباش خوب میشم)
جانانم آمدم با تو صحبت دیگر کنم اما بهتر دیدم که مطلب دیگری را بگویم که احساس کردم در دلت ایجاد شده...نمی دانم تا چه قدر درست اما به نظرم آمده که ایجاد شده و آن هم اینست که نکند فکر کنی من مجتبی از تو توقع دارم که حتما فلان کار ر کنی یا حتما توقع دارم بگویی چشم...همه چیز به اختیار توست اما با مشورت...من اگر در این جا مطلبی می گویم از روی مشورت کردن و فکر کردن است و نه آن که الا و لابد باید اجرا بشود..خیر اصل به این گونه نیست...
دومین موضوعی که به نظرم طرح سوال کنم درخصوص این که باخودمون بیایم فکر کنیم هم من و هم شما که آیا این ازدواج و این محبت بین من و شما از روی دل است واقعا یا بیکاری .....خیلی از آدم ها رو میشناسم که آن ها برای این که بیکار هستند دنبال ازدواج کردن می افتن....ئر صورتی که این فکر ...باعث می شود که اگر فردا روزی پستی را گرفت...زن و بچه و همه چیز را فراموش کند.....اگر بتونیم توی دل خودمون فکر کنیم ببینیم چرا من دوسش دارم خیلی می تونیم راحت تصمیم بگیریم ..خیلی بحث زیاده ولی جانانم ببخشیدم سرم گیج می رود...فکر کنم از کم خوابیم است...دلم نمیاد با تو حرف نزنم..گفتم اگر نزنم باید تا شب صبر کنم..همین الان زدم که خیالم راحت بشود....
عزیزم من ادم جدی نیستم...خیلی خیلی شوخم ...با همسرم خیلی خیلی زیاد....پس اگر این حرف ها رو میزنم فکر نکنی جدیما...دل تو دلم نیست واست...قربانت گردم....باز ببخشیدم...بد نوشتم خیلی....خیلی....ببخشیدم...دلم نمی گذارد....یک روز نگویم دوستت دارم...مراقب خودت باش هستیه من....
عاشق | ۲۰ دی ۹۵ ، ۰۹:۱۸
۱۹ دی۱۳:۲۱
بسم الله الرحمن الرحیم

شرح عکس: سنگ بودم که از میان سنگ های وجودم گل وجودت سنگ های وجودم را قابل دیدن کرد.
عزیزم حالت خوب است ان شا الله که خوب خوب باشی....قربان حیای فاطمیت(س) شوم....من پرو هستم....ان شا الله بعدها ....تازه اگر هم چیزی نگویی...فدایت شوم ....من به این جمله در زندگیم معتقدم و آن هم این است...

زندگی پست و پلشت اینه که زن و مرد هی تو زندگی دنبال حق و حقوق خودشون باشن,بگن تو حق منو رعایت کردی,این کارو کردی,اونو انجام ندادی و....

ولی زندگی شوقی اینه زن و مرد مسابقه بدن تو خوبی کردن.اگه مرد خوبی کرد,زن خوبی نکرد,مرد قلبا خوشحال بشه,بگه آخ جون برنده شدم,من جلو زدم.الحمدالله همسری دارم که تو مسابقه اونو میبرم.....البببببته...شما که رو سر من جا داری.....دلبرجان.....نمی خواهم الان چیزی بگوییی راسیتش....اگر چیزی می گویم...فقط به واسطه ی آن است دلت آرام گردد...می دانم حس دخترانه ات را...و خداوند شاهد است.....تمام حرفهایم برای ایجاد آرامش در وجودت هست...مسابقه ان شا الله..به زودی تازه شروع می شود...فدات شوم... پس جای نگرانی نداشته باش....چون می دانم در دلت چه می گذرد...آرام باش عزیزکم

می خواهم مقدمه ای را قبل از شروع زندگیمان برایت بنویسم که نیاز است بگویم که بر روی آن ها خوب فکر کنی و منتظر جوابش نیز می مانم..شخصیتم را شناختی نترس از این که بگویی فلان مسله را نمی پسندم با همدیگر صحبت می کنیم و به نتیجه میرسیم..نگران نباش....من با خودم فکر کردم..گفتم مشکل عاشق و معشوق ها چیست...گروه بزرگی از آدم ها هستن در ابتدی زندگی خیلی خیلی علاقه دارند به یکدیگر و بعد از یک مدت برای هم عادی می شوند....من روی این موضوع فکر کردم با عقل ناقصم به درک هایی رسیدم که می خواستم با تو در میان بگذارم...
با خودم گفتم که چه طور میشه یک گیاه همیشه سرحال باشه و پژمرده نشه...حسش و تازگیش از بین نره....گفتم که خب نباید از ساقش قطع بشه ابتدا...بعدش گفتم..خب...باید خاکشم خوب باشه...آبشم به موقع بدن....توی گل خونه باشه از سرما و گرما مراقبت میشه...میتونه همیشه سرحال باشه...تا یکی از این شرایط ناهماهنگ میشه...از بین میره....(این ها چون مراحل فکریمه شاید زیاد جمله بندیام درست نباشه ببخشید خلاصه) بعدش گفتم خب حالا اگه ما یک زندگی رو یک گل تصور بکنیم چه طوری می تونیم این گل زندگی رو همیشه سرحال نگه داریم....خیلی فکر کردم جای ساقه چی میشه باشه و جای خاک و آب و گلخانه چه طور میشه قرینه پیدا کرد...که بشه یک زندگی رو سرحال نگه داشت....به نظرم اومد که ساقه رو باید گذاشت خدا....که توی دل زمین ریشه داره....اما ساقه برای این که بتونه خودش رو توی زمین محکم نگه داره نیاز به خاک داره...من خاک رو برای زندگی به قرآن و اهل بیت تعبیر کردم...که می تونند ساقه رو  نگه دارند...حفظش کنند....اما این جا یک مسله مهمی است...گاهی ممکنه گیاه در خاک باشه و در خاک محکم باشه اما مواد معدنی خاک رو نمیتونه دریافت کنه....از این رو به گیاه آب می دهند...من آب رو تعبیر به سخنرانی های مذهبی و علما کردم...که باید از این معارفی که توی دل خاک هست رو به ساقه وجودیمون برسونن که همیشه محکم باشه....و اما بر روی گلخانه فکر کردم...گفتم..گلخانه باید چه چیزی باشه در زندگی که حکم گل خانه بشه..که بتونه زندگی رو همیشه در جریان بندازه...که خداوند توفیق داد و فکرم آمد که گلخانه را تعبیر از جامعه بکنم و این جامعه همان دنیا را می شود از او برداشت کرد که باید در یک جایی مناسب که نور که می شود همان پول مناسب و حلال برداشت کرد و آب و هوای مناسب که می شود از محیط فرهنگی و آنچیزی که خوب و بد در اطرافمان هست...برداشت کرد....
حالا این همه صحبت کردم و این گونه صحبت کردم به چه چیزی برسم....می خواستم بگم برای این که گل وجودی محبت در زندگیمون همیشه در جریان باشه باید همه این مسال در کنار هم باشه..در غیر این صورت گل ناخودآگاه پژمرده می شود....و  زندگی سرد و یک نواخت می شود و حالا به نظرم باید در همه این موارد برنامه ریزی کرد در طول زندگی تا به همه ی این ها برسیم...که هم میزان خاکمان...میزان نور و آبمان و هوای زندگیمان همیشه خوب و عالی باشد...حالا برای این طرح و برنامه ریزی باید چی کار کرد....من در مورد هر صحبتی که می کنم می خواهم نظرت را بدی...چون به شمای عزیز تر جانم گفتم مجردی هم شاید می شود این کار ها را کرد اما متاهلی راحت تر و بهتر چون دیگر ما شدیم و می توانیم عاقلانه تر فکر و همدیگر را در این راه سخت..کمک کنیم....
خیلی دیگر نمی خواهم صحبت کنم خسته کننده می شود...در همین حد کافیست اما روی صحبت هایم فکر کن..نفس جانم...می دانی که دوستت دارم...فرشته ی من...خدا تو را به من داد...امید است امانت دار خوبی باشم...فکر کن روی این موضوع تا طرح هایی که می شود ریخت را باهم به مشورت بگذاریم...دلدارکم
عاشق | ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۱
۱۸ دی۲۰:۴۸
سلام بهترین حس دنیایم...
عزیز دلم باورت نمی شود شب را به صبح به سختی به سر می کنم....قبل از تو این گونه نبودم...اما نمی دانم....علت آن که اسم وبلاگ را تغییر داده ام...این بود نمی خواستم حرف هایم را جز تو کسی ببیند...حیف است...و این بار می خواهم راحت بگویم...راحت حرف بزنم..هم از آن که دلم دیگر از بودنت در کنارم دلم قرص شده است و هم این که حالم بدجور گرفته است...از نبودنت...از نداشتنت...قربانت شوم...چه حس خوبی به من داده ای..باورت نمی شود..می خواهم تا به صبح بدون هیچ منتی...بدون هیچ پاداشی نگاهت کنم و قربانت شوم....حسم نه حس پست زمینی است و نه چیز دیگر...تو خودم بودی...خودم هستی...و ان شا الله خواهی بود...همان روز اول نگاه اول با حرف هایت فهمیدم که مثل من هستی...خیلی خیلی...کسی را این قدر شبیه خودم ندیده بودم...اصلا برای همین عاشقت شدم....دلم لرزید..اشکم آمد....باورت می شود..آمدم خانه و به خدا گفتم..خدایا خودش هست...خود خودش....می دانی آخر تو یک مسلمان خوب بودی...ادبت...دوستاشتنی بودنت...نگاهیت...همه روی اصول بود....حجابت را چه قدر دوست داشتم...تمام بدنم دیگر برای تو لرزید...رفتیم از خانه تان بیرون گفتم...مامان یعنی از من خوششون میاد...من چیزیی ندارم اخه....نمی دانم چرا لطف کردی و من را پذیرفتی.....اما من بال در آوردم......دوست داشتنی من...چی بگویم که هرچه بگویم کم است....تو مردها را می شناسی خیلی سخت گریه می کنند...اما دلربا..دلم را بردی....و اشک از نبودنت روی صورتم جاریست....با هر بهانه ای اسم تو را در خانه می آورم تولد بود...گفتم جای عزیز دلم خالی است...همه خندیدن....بزار بگویند پرو...مهم نیست...دلم که برای تو به تپد چه اهمیت دارد که دیگران چه بگویند....چه می دانستم روزی که این وبلاگ را میزنم...بشود از تو....عاشقی خیلی قشنگه...قشنگیش آنجاست که خدایت را می وانی بهتر بشناسی....به خودم می گویم..خدا که عزیز مثل تو رو خلق کرده خودش چه خوشگله...خودش چی هست....عزیز جانم....نمی توانستم دیگر نگویم..از من ناراحت نباش..مثل تو اراده ام قوی نیست...دیوانه می شودم اگر نمی گفتم....هرشی تمام حرفهایم را مرور می کنم....می گویم نگویم...بگذارم بعدا....اما نمی شود....اما خیالم از تو راحت است...و در چند کلامی که با تو هم صحبت شده ام بیشتر شد....که تو همان دلداری هستی که می توانم تمام احساساتم را خرج تو کنم..چون تو تمام دلم هستی...تنها امیدم آن است که امانت دار خوبی باشم....دعایم کن....چه حس خوبیه....بقیش طلبد...همه می گفتن...عاشق بشوی نمی توانی تمرکز نداری....اما باورت نمی شود....عاشقت شده ام اما آرامشت حتی در این زمان بهم قوتی می دهد که قابل وصف نیست...آرامشم...دعایم کن بتوانم گل وجودت را همیشه سیراب کنم...هیچ گاه پژمرده نشوی....دعایم کن...بتوانم....حقت را ادا کنم..شرمنده ات نشوم....این چند روز که اسمت را کنار اسمم دیده ام گریه ام گرفت....نه برای آن که تو کنارمی ...نه خوشحالم بیشتر از آن چه که فکر می کنی..اما نکند نتوانم مثل تو خوب باشم....سعیم را می کنم...بدیایم را به خوبیایت نادیده بگیر....و از خدا می خواهم تا آخر جانم همیشه همراهت باشم....و مطمنم ان شا الله..عشقم از این که هست بیشتر خواهد شد...فقط دعایم کن که خدایم را فراموش نکنم....خدایم را گم نکنم مطمن باش همیشه همیشه عاشقت خواهم ماند..چون عشقم را به خاطر دوست بودنش با عشق هردویمان دوست دارم....بهترینم مراقب خودت بش...دیگر تو مال خودت نیستی....دلی دلش را به تو داده.......

عاشق | ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۸
۱۷ دی۱۹:۴۱
از صبح به خودم نگاه می کنم ...خیلی دلم گرفته...از خودم بدجوری ناراحتم....اصلا اون چیزی که باید بودم نبودم...خیلی دل امام زمانم و شکوندم...خیلی...خیلی ناراحتشون کردم...خیلیی...می دونم وقت نوشتن نیست و باید الان درس خوند...چشم می خوانم...حرف هایت را هم دیدم..چشم...بر روی چشم گوش می دهم....اما حق دارم که بگویم خدایا ببخش مرا به خاطره بدیایم..خدایا من و واسه خوبیام که توش بدی بوده هم ببخش...نمی دانم من بد چرا همچین گلی را به من عطا کرده است....خدایا لیاقت داشتنش را هم بده.....شکر نعمت نعمتت افزون کند....ان شا الله... کم می گویم چون دیگر جای نوشتن نیست...بیخیال...دعایم کنید....مراقب خودت باش عزیزم..همین...یا حق


عاشق | ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۱
۱۷ دی۱۰:۰۸

سلام عزیزم
تکه گناب.... : - ) ......< مادرم می گفت:  قدم!( اسم دختری است که می خواهد با صمد ازدواج کند) زودباش! صدایش کن!! به ناچار صدا زد: ( آقا...آقا....آقا...) خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار طناب را کشیدم و فریاد زدم: آقا ...آقا....آقا صمد!! قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره ی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.>
اصلا این کتاب و مزه میده الان بخونم دوباره...بدجوری یاد تو من و می ندازه....این قده خوبه....عاشقانه ..از اون عشقایی که دوست داریی...آخرش البته گریه داره...ولی نمیگم که خودت بخونی....نمی دونم داری یا نداری کتاب و ...ولی عالیه.....در ضمن خانومی جان خوندن این کتابا بهم انگیزه میده جای نگرانی نیست مطمن....من زندگی می کنم....به بهترین شکل ممکن...چون خدا رو داریم...قربونت برم امانت جون من....اسمت را می ترسم بگویم آخر حیف است اسم به این زیبایی خرج شود...قربانت...راستی...متن هایت بدجور بر دلم می نشیند..خواب را از ما گرفتی...خدا بخیر کند امتحان ها را..عزیز دلمی نگران نباش البته...حواسم است....رنگ و بوی زندگیم را تغییر دادی ....امیداورم حالت خوب باشد نفس جان من....اطاعت امر از جانب ماست نفس جان...این هم تقدیم شما...
عاشق | ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۰:۰۸
۱۶ دی۱۵:۰۰

سلام به عشق

یکم طولانیه#

گاهی وقت ها بعضی نگاه ها خیلی خاصا خیلی...مثل نگاه دختر پسرهایی که قرار است باهم ازدواج بکنند...زیرچشمی..گوشه چشمی...نگاه می کنند....به هم کاملا حواسشون به همه ولی....انگار که نه....چه قدر خوبه که یارت در دوقدمیت باشه و بوش حس کنی.....خیلی حس خاصیه...توی ماشین...آیینه ی روبرویت درست روی یارت تنظیم بشه...کلی یواشکی نگاش کنی...چه قدر خوبه که یهوویی چشمات توی چشماش میفته هم زمان...بعضی وقتی هم بعضی بی توجهی ها بهت شوق میده....مثل همین که تا نگات بیفته ...چشمش بیفته پایین....گاهی وقتی همین نگاه نکردنا بهت میگه دوست دارم....چه حس خوبیه...صدای سلام کردنش هنوز توی گوشت باشه....چه حس خوبی....همه این حس های خوب و امیدوارم تجربه کنید....

اما آن چیزی که به نظرم می رسه باید از اون صحبت بشه....محاسبه نفس برای عاشق و معشوق است....این مسله خیلی مسله مهی است که اگر باشد...زندگی بوی خوشبختی میگیره...نمی دونم اما این یک فکری که نمی دونم چقدر درسته ولی شوهر و همسری که بتونن هر شب و هر ساعات رفتارهای روزمره خودشون رو یک نگاه کلی کنند می تونند اون حس خوب عاشقی رو درک کنند...نیازی به گذاشتن کلاس هام وجود ندارد....همین کار خودش باعث محبت به همسر می شود...من اگر بدانم که چرا این حرف را به همسرم زده ام...چرا برای همسرم این کار را نکرده ام..چرا این صحبت را نکردم...خب معلوم است...دیگر نیازی نیست...بیخیال...می دانم که منظورم را متوجه می شوی....خوب است که زن و شوهر در هر هفته با خودشون فکر کنند به این مسال...به نظر می رسه که خیلی مفید و مهم است....این نه فقط برای همسر خود برای خودتون و برای رفتارهای خودتون با دیگران می تونید امتحان کنید....به نظر می رسه خیلی خوب و مفید است.....اگر کسی قلبش را بتواند برای خدا صاف و پاک کند می تواند روابطش را با همسرش و مردم بهتر و بهتر بکند....این موضوعی است که باید زن و شوهر هردو با عشق انجام بدهند....بفهمند برای چیی...تا این کار دوام پیدا کند....این سخنان هم از من بی سرو پاه نیست از استاد حاج اقای پناهیان است....با خودم داشتم فکر می کردم گفتم....ما زوجین را مجبور می کنیم که بروند فلان آزمایش ها را بدهند که خوب است و من هم موافق هستم دیگر شرایط جامعه گویا اقتضا می کند....البته با نوع و روش آن باید بررسی کرد که این نوع کار و روش درست است یا خیر....اما آن مراقبت از نفس و یا اگاهی از خودمان و شناخت به عالم را کسی مجبور نمی کند.....نمی دانم شاید این موضوع هم در جامعه نمی شود...نمی دانم....من چه چیزی را می دانم که این موضوع را بدانم....اما می شود این موضوعات مهم را خود زوجین مذهبی در ابتدای زندگیشان اجراسازی کنند..خیرو برکت می آورد...اگر کسی بتواند خودش را بشناسد....مطمن باشد می تواند همسر خودش را بشناسد..نیازش را درک کند...دوستش داشته باشد....برای خدا....سخت هست...اما سختیش اگر زوجین بتوانند باهم انجام دهند...شیرین می شود....(چه سخنرانی کردیم :-) مجتبی جو گیر می شود)

...شب جمعه است واسه همه دعا کینم....روایت شده اگر در دلت باشه که من ای کاش امشب کربلا بودم...نمی دونم از ته دل باید باشه یا نه...ولی میگن تاثیر داره.....حالا واسه هم دعا کنید ای کاش باهم کربلا بودیم..چه لحظه قشنگی..من و تو آقا همین الان یهویی....حلال کنید..بدیایم و...حالمان خوب است...برای ظهور حضرت هم دعا کنید..بی آقایی سخته...کاش بفهمم...کاش...این کلیپ رو حتما نگاه کنید....یادت نره واسم دعا کنی...

 

 
عاشق | ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۵:۰۰
۱۵ دی۲۱:۲۵
به نام خالق تو
داستانی که بدجوری این شب ها دلم و برده و یاد یک خانومی من و این روزها میندازه......داستان #من_زهرای_خوبم# نمی دونم شاید واسه همه جذاب نباشه ولی من که خیلی دوسش دارم...البته ناگفته نماند بی شک حالم خوب است...و جای نگرانی نیست....عشق توی زندگی جریان داره....خدا که هست...پس حالم خوبه خوب هست ...حالا بخش کوچکی از داستان من و زهرای خوبم و می ذارم....ان شا الله همتون عشق رو توی زندگیتون تجربه کنید....البته عشقتون شما رو به خدا برسونه ...باهم به سمت خدا....ان شا الله....داستان هم در کانال عاشقانه های پاک تماما موجود است(https://telegram.me/loveshq با این آیدی) دوست داشتین برید بخونید.....جهان بی عشق،چیزی نیست، جز تکــراریک تکــرار ...
‍ (💌داستانِ واقعی
💟 #من_و_زهرای_خوبم
#قسمت13

یه روز مونده بود به عقدمون که رفتم پیش حضرت استادم که تو زندگی خیلی کمکم کرده بود،بعد از نماز ظهر نشستم با ایشون حرف زدم، نیتم این بود که در باب کنترل رفتار و حالات زنان یعنی همون "گربه رو دم حجله کشتن" ازشون سئوال کنم😁
پرسیدم :بزرگترین آفت در زندگی دونفره چیه؟
فرمودند :خودت....خود تو....خودخواهی تو باعث گرفتاری میشه!!😳
به شدت حالم گرفته شد.بلافاصله پرسیدم که:
محبت چی ؟چقدر محبت کنم به همسرم؟
فرمود:هر چی بیشتر بهتر😊
گفتم:زیادش چی؟بد نیست؟
فرمود:کم هم هست😌
بعد فرمودند:خودت و همسرت مواظب رفتارت نسبت خدا باشید که تخطی از مسیر رضایت خدا باعث اختلاف میشه و نتیجه اون هم طلاقه !!
بعدم خداحافظی کردم از محضرشون و رفتم سمت منزل تا مهیا مراسم عقد بشم...

چه شبی بود
یک جلد کلام الله مجید 110سکه بهار آزادی آیینه و شمعدان و......(یکم تصرف شد) :-)
عروس خانم وکیلم؟
با اجازه مادر شوهر عزیزتر از جانم بلهههههههههه!!! 😅( توی داستان گفته)

 بعد هم نمازمون رو اول وقت به جماعت خوندیم، دونفره و به امامت حضرت خودم!
مهمان ها متعجب شده بودند که این دوتا خل نباشن دیگه قطعا دیوانه تشریف دارند که از سرسفره عقدرفتن تو اتاق نماز بخونن.😁
آخه نمی دونستن که خدا چقدر گردن ما حق داره!😌
شب عقدمون بعد اینکه همه رفتن رستوران برای شام
خونه پدری زهرا سوت وکور شد
من موندم با یه روسری تو دستم ........(سانسور می شود) از سر زهرا🙈
بعد مثل تو جوک ها نشستیمو زل زدیم به همدیگه
ما دو تا موندیمو یه دنیا حرف نگفته و ...😍  ایده خوبی داده بهم....انگیزه می خواهد برای نوشتن...ان شا الله به زودی.....باور کن حال من خیلی خوب است....حالت خوب باشد...عزیزم....




عاشق | ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۵