۰۷ دی۰۹:۳۰
عاشقی خوب یا بد، تو را یک طفل کوچکت می کند که در میان جمع دنبال بهانه ای است که دلش بشکند و گریه کند تا شاید توجه دیگران را به خودش جلب کند...بگذار راحت تر بگویم عاشق که باشی دست خودت نیست هروز و هر شب به یادش می خوابی و تنها و تنها امیدت آن است که او هم به فکر تو باشد....عاشق که باشی دنیای اطرافت اگر سرد باشد یا گرم برایت فرق نمی کند معشوقت که کنارت نباشد هوایت همیشه سرد است...گفتم معشوقت..راستی حالت چه طورست...خودت را به بیخیالی می زنی...اما نمی دانی که در این دنیای سرد برفی...تنها امید من دوست داشتن توست...دوست داشتنی که به من اجازه ی نوشتن داد...مطمن نیستم که دوستم داری یا نه...اما از آن وقت که گفتی شاید قرار باشه بی مخاطب ننویسم...انگیزه ای برای نوشتن از تو کردم...نمی دانم..نمی دانم...اصلا دگر به این صفحه سر می زنی....ما که بی یاد تو هرگز نخوابیم...دیگر بس است....عاشق که باشی متن هایت معنا ندارد...نگران نباش مخاطبم جز خودت کسی نیست... تمام حرف هایم را در این چند بیت از زبان سنایی می گویم...
جانا به جز از عشق تو دیگر هوسم نیست سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بییار فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست
در عشق نمیدانم درمان دل خویش خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست
هر شب به سر کوی تو آیم متواری با بدرقهٔ عشق تو بیم عسسم نیست
گویی که طلبکار دگر یاری رو رو آری صنما محنت عشق تو بسم نیست